تلنگر دوازدهم
- نویسنده: حميده خزائي
- سال چاپ: 1394
استاد دانشگاهي بوق ماشينش خراب شد؛ چون فرصت درست كردن آن را نداشت، مدتها با همان وضع در شهر رانندگي ميكرد.
اما هر بار كه كسي در خيابان جلوي او ميپيچيد و ميخواست با بوق زدن به او بفهماند كه چه اشتباهي كرده است، به محض آنكه دستش را روي بوق ميگذاشت متوجه ميشد كه بوق خراب است و نميتواند كاري انجام دهد.
به ناچار بياحتياطي ديگران را تحمل ميكرد و آنها را ناديده ميگرفت.
از آن به بعد هر بار كه ميخواست بوق بزند و يادش ميآمد كه بوق ماشين خراب است، ناخودآگاه خندهاش ميگرفت و لبخند ميزد.
با لبخند او، رانندهي خطاكار نيز از كار خود شرمنده ميشد و لبخند ميزد و بدينترتيب از كنار هم ميگذشتند.
استاد دانشگاه بعد از مدتي متوجه اصلاح رفتار خود در رانندگي شد. ديگر رانندگي در ترافيك سنگين شهر با وجود تخلفات بسيار زياد ديگران در رانندگي، برايش ملالآور و خستهكننده نبود؛ از رانندگياش لذت ميبرد و از اين كه ميتوانست ديگران را ببخشد، خوشحال بود.
هر بار كه به صورت رانندهاي لبخند ميزد كه خلافي مرتكب شده بود، با خود ميگفت: «حتما كار واجب و مهمي دارد كه اينگونه رانندگي ميكند؛ اگر نه انسان باشخصيتي به نظر ميآيد و بيشك در شرايط عادي چنين خطايي از او سر نخواهد زد و …»
به راستي اگر بوق ماشين خراب نميشد، استاد دانشگاه به چنين توانمندي و درايتي ميرسيد؟!
بهتر نيست گاهي خودمان بوقهايي را از زندگيمان حذف كنيم تا نتايج درخشانش را ببينيم؟