تلنگر يازدهم
- نویسنده: حميده خزائي
- سال چاپ: 1394
مردي در برقراري ارتباط با ديگران دچار مشكل بود؛ هيچگاه نميتوانست به انسانها نزديك شود؛ هيچگاه نميتوانست احساساتش را بيان كند و از طرح دوستي با ديگران هميشه واهمه داشت. تنها زندگي ميكرد؛ با هيچ همكاري مشاعرت نداشت؛ حتي از رفت و آمد با فاميل و آشنايان نيز پرهيز ميكرد و …
اين مرد دوست ميداشت كه خانهاش پر از گل باشد تا همهجا را عطر و بوي گل در بر بگيرد. از اين رو تمامي درآمدش را خرج خريد گل و گياه ميكرد.
اما متاسفانه هر چه گل ميخريد، يكي پس از ديگري خشك ميشدند و از بين ميرفتند و او بسيار از اين موضوع متعجب بود و به دنبال راه حل ميگشت.
تا اين كه شبي در خواب ديد توسط گلهايي كه خشك شده بودند، دادگاهي شده است و آنها وي را مقصر ميدانستند.
او در مقام دفاع از خود در دادگاه ميگفت: «اما من تمام تلاش خودم را براي آبياري و مراقبت از شما انجام دادهام و از هيچ كاري دريغ نكردهام؛ شايسته نيست مرا مسبب خشكي خود بدانيد.»
تا اين كه گلي در پاسخ به او گفت: «آب و دانه، غذاي جسم هر جانداري در دنياست؛ اما براي زنده ماندن، براي شاداب بودن، براي انگيزه داشتن و … بايد با ديگران در ارتباط بود؛ ارتباط غذاي روح است؛ غذاي روح هر جانداري كه حق حيات دارد و …»
آيا انديشيدهايد كه تا كنون چند گل در پيرامون شما به دليل ارتباط ضعيفي كه با او برقرار كردهايد، خشك شده است؟
شايد آن گل، همسرتان، فرزندتان، والدينتان، همكارتان، همسايهتان و … بوده باشد كه نيازمند ارتباط موثر شما بوده اما شما با بيتوجهي از كنارش گذشتهايد. شايد …