تلنگر دهم
- نویسنده: حميده خزائي
- سال چاپ: 1394
بچهها با شيطنت تمام براي معلم تاريخ يك صندلي شكسته گذاشتند تا پس از آن كه معلم روي آن نشست، زمين بخورد و كف كلاس ولو شود تا آنها بخندند.
معلم تاريخ كه چهرهاي اساطيري داشت و هميشه با صدايي دو رگه حرف ميزد و به قدمت تاريخ زيرك و باهوش بود، موضوع را فهميد و متوجه شد كه بچهها چه شيطنتي كردهاند.
پيش از آنكه حرفي بزند شروع به قدم زدن نمود تا كمي فكر كند و كلاس در سكوتي عجيب فرو رفت. در دل تمامي بچهها ترس بزرگي متولد شد.
اگر بازخواست كند! اگر توبيخ شوند! اگر ناظم مدرسه را خبر كند! اگر والدين را بخواهد! اگر كسي اخراج شود! اگر كسي همه چيز را لو دهد! و هزار و يك اگر ديگر كه در ذهن يكيك بچهها شكل ميگرفت و همين موضوع تحمل سكوت معلم را سختتر مينمود.
عاقبت معلم به حرف آمد و سكوت را شكست.
با همان صداي دو رگه شروع به صحبت كرد و چهرهاي بيش از پيش اساطيري به خود گرفت؛ انگار كه ميخواست نطق بزرگي را در تاريخ به ثبت برساند.
بلند گفت: «اگر من روي اين صندلي شكسته بنشينم و نقش بر زمين شوم، هيچكدام حق خنديدن نداريد!»
ترس بچهها با تعجب در آميخت كه اين جملات چه معنايي ميدهند كه معلم ادامه داد: «چون من ميخواهم آگاهانه روي صندلي شكستهاي بنشينم كه هر لحظه احتمال دارد نقش بر زمين شوم و اين ديگر موضوعي خندهدار نيست و …»
هنوز پس از گذشت 30 سال از آن زمان صداي زنگدار معلم تاريخ در گوش دانشآموزان و بلكه ابديت تاريخ هست كه گفت: «… ميخواهم آگاهانه …»
به راستي درس بزرگي را آن روز معلم تاريخ از آگاهي به تاريخ داد.
يادش گرامي؛ روحش شاد.