تلنگر چهاردهم
- نویسنده: حميده خزائي
- سال چاپ: 1394
چند وقت پيش دوستي را ديدم كه مشغول جمع كردن وسايل مغازهاش بود و با نوشتهاي درشت روي شيشه توجه عابران را به خود جلب ميكرد.
“به دليل تغيير شغل تمامي اجناس به قيمت خريد عرضه ميشوند.”
پرسيدم: «ميخواهي بعد از اين شغل، به چه كاري مشغول شوي؟»
پاسخ داد: «نميدانم!»
با تعجب پرسيدم: «پس چرا نوشتهاي كه ميخواهي تغيير شغل بدهي؟! اگر واقعا هنوز شغل بعديات را انتخاب نكردهاي، چرا اول اين شغل را جمع ميكني؟!»
با بيميلي گفت: «خسته شدهام؛ ديگر حوصلهي انجام دادن هيچ كاري را ندارم؛ از سر و كله زدن با مشتريها به تنگ آمدهام؛ مدام براي گرفتن تخفيف جر و بحث ميكنند؛ مشتريان اين روزگار واقعا توقعات زيادي دارند و …»
گفتم: «خوب؛ اگر شغلت را عوض كني، همه چيز درست خواهد شد؟! ديگر مشتريها تخفيف نميخواهند؟! ديگر حوصلهات از دست آنها سر نخواهد رفت؟! ديگر پر توقع نخواهند بود؟! ديگر با شما جر و بحث نخواهند كرد؟! ديگر …
بهتر نيست كه اول ديدگاهت را نسبت به كسب و كار تغيير دهي؟! بهتر نيست به دنبال چيزهاي كه تا كنون ياد نگرفتهاي، باشي؟! بهتر نيست كه اول مشكل را درون خودت جستوجو كني؟! بهتر نيست كه …»
دست از كار كشيد؛ روي صندلي نشست و به فكر فرو رفت؛ انگار كه تا حالا به اين موضوعها فكر نكرده بود. كمي بعد بلند شد و مقابلم ايستاد و به چشمانم خيره شد و پرسيد: «چرا تا حالا فكر ميكردم كه همهي اين مشكلات مربوط به شغلم هست و با تغييرش همه چيز درست خواهد شد؟! از تلنگرت ممنونم.»